نظریه های شخصیت


نظریه‌های روانکاوی

شاید تأثیرگذارترین نظریه یکپارچه در زمینه شخصیت، نظریه روانکاوی باشد که در چهار دهه نخست سده بیستم توسط زیگموند فروید، متخصص مغز و اعصاب اتریشی، معرفی شد. اگرچه کارهای او در آغاز بر پایه ی بررسی های آسیب‌شناسی روانی بود، اما پس از چندی روانکاوی به دیدگاهی کلی‌تر در زمینه رشد و عملکرد طبیعی شخصیت تبدیل شد. پژوهش ها ی وی با بررسی های موردی از شرایط به اصطلاح روان رنجوری، که دربرگیرنده ی هیستری، اختلالات وسواس فکری-عملی و هراس های مرضی بود، آغاز شد. بیماران مبتلا به علائم هیستریک از تنگی

نفس حاد، فلج و اگرفتگی اندام‌ها شکایت داشتند که هیچ علت بدنی برای آنها یافت نمی‌شد. در جریان مصاحبه‌ها، فروید و نخستین همکار و مربی ‌اش، پزشک اتریشی، جوزف بروئر، خاطرنشان کردند که بسیاری از بیمارانشان از چگونگی یا زمان بروز علائم خود مطمئن نیستند و حتی نسبت به ناراحتی های شدیدی که این علائم برای آنها ایجاد می‌کردند، بی‌تفاوت به نظر می‌رسیدند. گویی تجربه ها و موضوع های مرتبط با علائم از دایره آگاهی آنان کنار گذاشته شده و در باره ی آنها هیچ گونه کنجکاوی نشان نمی دادند. برای توضیح این الگوی شگفت انگیز، بروئر و فروید دو فرض را مطرح کردند. فرض نخست مبتنی بر دیدگاه علمی کلی جبرگرایی بود که در سده ی نوزدهم کاملاً رایج بود: اگرچه هیچ علت فیزیکی آشکاری نمی‌توانست وجود داشته باشد. با این وجود این، علائم روان‌رنجوری ایجاد یا پدید می‌آمدند، و نه تنها یک عامل، بلکه توسط چندین عامل، که برخی از آنها ریشه در عوامل روانشناختی داشتند.

فرض دوم دست اندر کار بودن فرآیندهای روانشناختی ناخودآگاه بود؛ یعنی باورها و ایده‌ها حتی زمانی که بیرون ازدایره آگاهی فرد هستند، همچنان فعال اند، تغییر می‌کنند و بر رفتار تأثیر می‌گذارند. یکی از دلایل این فرض، میزان تلقین پذیری پس از هیپنوتیزم بود که به نظر می‌رسید تجربیات گذشته، که بیرون از دایره آگاهی و به عنوان خاطره های نهفته باقی می‌مانند، می‌توانند توسط نشانه ای از محیط فعال شوند و سپس بر رفتار تأثیر بگذارند، حتی اگر فرد هیپنوتیزم شده از دلایل رفتار خود آگاهی نداشته باشد.

بروئر و فروید بر این باور بودند که انگیزه های خاص علائم روان‌رنجوری در گرایش بیمار به پاک کردن رویدادهای ناراحت‌کننده از حافظه ناخودآگاه،نهفته است که با معیارهای اخلاقی بیمار ناسازگار بوده و بنابراین با آنها در تضاد است. بسیاری ازاین رویدادها ماهیت جنسی داشتند و کاوش‌های بیشتر، فروید را بر آن داشت بپذیرد که بیمارانش حتی تجربیات جنسی دردسرساز پیشین - ماًنند اغواگری‌ها - داشته‌اند که خاطرات آنها تا زمان بیدار شدن توسط یک عامل جنسی جدیدتر، خاموش مانده بود. فروید استدلال کرد که تجربه اغواگری پیشین، نیروی بیماری‌زای خود را به تجربه بعدی منتقل می‌کند. فروید در آغاز بسیاری از تجربه های گزارش شده توسط بیماران جوان و تأثیرپذیر خود را به عنوان اغواگری‌های واقعی پذیرفت. اما بعداً به این باور رسید که بسیاری از روایت‌ها، هرچند نه همه آنها، خیال‌پردازی بوده‌اند. بر پایه این اعتقاد، فروید نظریه‌ای را تدوین کرد که نشان می‌داد شخصیت توسط چنین تجربه هایی و همچنین سایر رویدادهای آسیب‌زا یا ناامید کننده شکل می‌گیرد. او به این باور رسید که خیال‌پردازی‌ها در مورد آسیب‌های جنسی، بیان یک غریزه جنسی هستند. پس از آن، در روش درمانی فروید، جستجوی آسیب جنسی واقعی با کاوش در مورد روش‌هایی که گرایش های جنسی بیماران را در دوران کودکی بررسی می کردند، همان گرایش هایی که امروز در رفتار ابراز می‌شدند، جایگزین شد. روان‌رنجوری و شخصیت به طور کلی به عنوان پیامد تضاد میان انگیزه‌های جنسی و دفاع در برابر آنها در نظر گرفته شدند، که ریشه در رشد اولیه کودک دارد.


فروید بر این گمان بود که بیمارانش انگیزه دارند تا از خیال‌پردازی‌هایی که هم هیجان‌انگیزاند و هم بازدارنده، دوری کنند. فروید ابزارهای روانشناختی گوناگونی (مکانیسم‌های دفاعی) را معرفی کرد که افراد به کمک آنها می‌کوشیدند خیال‌پردازی‌ها را تحمل‌پذیر کنند. برای نمونه، در شرایط وسواس فکری-عملی، که پیوسته به ایده‌های ناخواسته یا گرایش های پیاپی و مقاومت‌ناپذیر برای انجام کارهایی مانند شستن مداوم دست‌ها اشاره دارد، مانورهای دفاعی، کناره گیری و جابجایی نامیده می‌شوند. مانند جدا کردن یک خیال‌پردازی از احساس مربوط به آن و سپس پیوند دادن (جابجایی) آن احساس به ایده دیگری، که پیش از آن بی‌اهمیت بوده است. فروید همچنین خاطرنشان کرد افراد یا به گوشه گیری و جابجایی پناه می برند، و یا با ویژگی‌های شخصیتی غیربیمارگونه مانند کمال‌گرایی، بی‌تصمیمی و اجرای رفتار تشریفاتی در روابط میان فردی . از دیدگاه فروید، خیال‌پردازی‌ها بازنمایی‌های ذهنی رانه‌های اساسی بودند که در میان آنها رابطه جنسی، پرخاشگری و حفظ خود از همه مهم‌تر بودند. افزون بر این، این رانه‌ها در بزرگسالی کودک، نیاز به رام شدن داشتند و فرآیند رام شدن شامل حذف برخی از ایده‌های مرتبط با ابراز آن رانه‌ها از آگاهی بود. سایر روش‌های دفاعی مانند سرکوب، نوعی پیش گیری از یادآوری ایده‌های متناقض است.

نظریه‌های تیپ فیزیولوژیکی
این ایده که افراد در رابطه با ویژگی‌های بدنی در دسته‌های تیپ شخصیتی خاصی قرار می‌گیرند، روانشناسان مدرن و همچنین همتایان آنها در میان گذشتگان را مجذوب خود کرده است. با این حال، این ایده که افراد باید در یک یا چند طبقه شخصیتی سفت و سخت قرار گیرند، تا حد زیادی رد شده است.

انسان شناسی فرهنگی و اجتماعی
مارگارت مید، انسان‌شناس آمریکایی، متولد 1901، به همراه یک زن و خواهرزاده‌اش در بالی،( ۱۹۳۶.) به کار میدانی پرداخت تا نقش فرهنگ را در شکل‌گیری شخصیت بررسی کند.

همچنین در سالهای دهه ۱۹۳۰، به انجام بررسی هایی در باره شخصیت با در نظر گرفتن زمینه اجتماعی گسترده‌تری که فرد در آن زندگی می‌کرد، به ارزیابی عوامل شکل گیری شخصیت پرداخت. مارگارت مید، الگوهای همکاری و رقابت جویی را در ۱۳ جامعه ابتدایی بررسی کرد و توانست تفاوت های گسترده‌ای را در این رفتارها در جوامع مختلف مستند کند. او در کتاب خود با عنوان «جنسیت و خلق و خو در سه جامعه ابتدایی» (۱۹۳۵)، نشان داد که مردانگی لزوماً از طریق پرخاشگری و زنانگی لزوماً از طریق انفعال و تسلیم ابراز نمی‌شود. این تفاوت ها پرسش هایی را در زمینه نقش‌های نسبی زیست‌شناسی، یادگیری و ... مطرح کردند.

بحران نوجوانی مید

مید با مشاهده بحران های دوره نوجوانی در بین دختران امریکا این مساله را مطرح می کند: علل بحران های یی که به هنگام نوجوانی روی می دهد چیست؟ آیا این بحران ها ریشه روانی دارد یا منشا آنها اجتماعی است؟ برای این منظور دست به مطالعاتی تطبیقی زد. مید نشان داد که بسیاری از مسائل و مشکلات روانی خاص یک فرهنگ هستند و در برخی فرهنگ های دیگر یافت نمی شوند. مثلا عقده عدیپی که فروید ذکر می کند در فرهنگ هایی دیده می شود که خانواده هسته ای است و لیبیدو کودک به شخص خاصی (مانند پدر) معطوف می شود اما در فرهنگ هایی مانند قبایل ساموا این چنین نیست. در این قبایل طفل تا سنین 6 یا 7 سالگی در خانه می ماند، خانواده گستره است و حدود 10 یا 12 نفر با هم در یک جا زندگی می کنند.

وجود افراد متعدد به غیر از پدر و مادر در کنار طفل مانع از این می شود که الزاما پدر یا مادر مظهر قدرت و سانسور اجتماعی باشند و برای کودک تصویری از والدین ظالم ایجاد گردد. در ساموا بین تضاد های جنسی و قوانین اخلاقی مانند جامعه های غربی تضادی نیست و به همین دلیل امراض روانی که نتیجه بحران های بلوغ در جامعه امریکا است، درساموا دیده نمی شود. مید در تحقیق دیگری بومیان سه قبیله از گینه جدید را بررسی گرد و با این بررسی نشان داد که اختلافات شخصیتی که مغرب زمین بین زن ومرد قائل می شود فیزیولوژیک نیستند بلکه تحت تاثیر تعلیم و تربیتی است که زن ومرد از فرهنگ جامعه خود در یافت میدارند.

نظریه توسعه اجتماعی مید

برپایه نظریه های مارگارت مید ، هویت فرد توسط نیروهای بیرونی شکل می گیرد. در حالی که خود در آغازتولد به تنهایی وجود دارد، نخستین تعاملات بر رشد هویت فرد تأثیر می گذارند. با معرفی گروه‌های بیشتر و بیشتر، با شروع از افراد مهم (مثلاً خانواده) و گروه‌های مرجع (دوستان سابق)، فرد درک خود را از خود گسترش می‌دهد. همان گونه که کانلی بیان می کند، افراد "...احساس دیگری را توسعه می دهند، یعنی کسی یا چیزی خارج از خود". در نهایت، افراد با دیگری تعمیم یافته، تعامل دارند، "که بیانگر یک حس درونی شده از کل چشمداشت های دیگران در موقعیت های مختلف است.

جنسیت از منظر مارگارت مید

هنگامی که تفاوت بین زنان و مردان به دلیل تفاوت های بیولوژیکی آنها در نظر گرفته می شد، حوزه مورد علاقه مارگارت مید پژوهش در زمینه فرهنگ و روشهای تربیت نوزاد در فرهنگهای گوناگون و چگونگی تأثیر اینها در رشد انسان بود.

مید در طول زندگی خود سفرهای بی شماری داشته است با تجزیه و تحلیل فرهنگ های مختلف و تفاوت هایی که آنها بین آنها و با توجه به فرهنگ غربی ایجاد کرده اند ، مشاهده ، از جمله جنبه های دیگر ، که در نظر گرفتن نقش هر جنسیت می تواند با توجه به عقاید مردم بسیار متفاوت باشد.

یکی از نمادین ترین آثار مید در مورد ژانر در کتاب آمده است جنسیت و خوی در سه جامعه بدوی, بر اساس تجزیه و تحلیل او از گروه های مختلف قومی در گینه نو که در آن نقشهای منسوب به هر دو جنس با نقشهای سنتی در نظر گرفته شده توسط دنیای غرب بسیار متفاوت است.

کتاب « جنسیت و منش در سه جامعه بدوی » حاوی نتایج مطالعات مید (33-1931) در میان سه جامعه محلی گینه نو می باشد .وی در این پژوهش به بررسی پرسشی بنیادین در زمینه شکل گیری شخصیتهای اجتماعی در میان افراد هر دو جنس می پردازد. به باور مید،این مطالعه به بررسی نحوه گروه بندی نگرشهای اجتماعی سه جامعه بدوی مورد نظر در زمینه منش با توجه به واقعیتهای بدیهی و روشن مربوط به تفاوتهای جنسی می پردازد .

کتاب « جنسیت و منش در جوامع بدوی » به این دلیل حائز اهمیت بود که در آن زمان در آمریکا مردان و زنان نقش های وابسته به جنسیت را به عنوان نقش های طبیعی ، غیر قابل اجتناب و به عنوان مولفه های طبیعی تفاوت های جنسی تلقی می نمودند . مید در این اثر نشان داد که این الگوهای رفتاری در واقع بسیار انعطاف پذیر و متغیر هستند و بازتاب تفاوت های فرهنگی می باشند .

به طور خاص ، مارگارت مید قبایل آراپش ( Arapesh ) ، چامبولی ( Tchambuli ) و موندوگومور ( Mundugumor ) را تجزیه و تحلیل کرد. وی در جامعه آراپش مشاهده کرد که فارغ از جنسیت بیولوژیکی ، همه افراد به گونه ای تربیت شده اند که رفتاری آرام ، صلح آمیز و دوست داشتنی نزدیک به آنچه در غرب زنانه تلقی می شود را در پیش می گیرند.

سه جامعه مورد بررسی ماگارت مید :
1- آراپش ها : زنان و مردانی آرام و مسئولیت پذیر
2- موندوگومورها : مردان و زنان خشن ، تندخو و حسود
3- چامبولی ها : اهمیت هنر در زندگی مردان و به عبارتی جابجایی نقش های جنسی در میان بومیان

مشاهدات وی در مورد چامبولی نشان دهنده آن است که در آن جامعه زنان در جستجوی امرار معاش، در فعالیتهایی مانند ماهیگیری شرکت می کنند و جامعه را هدایت می کند، در حالی که مردان کارهای خانه را انجام می دهند. به بیان دیگر ، می توان نقش های جنسیتی آن جامعه را عکس کشورهای غربی دانست.

سرانجام ، رفتار موندوگومور

مشاهدات در این جوامع و جوامع دیگر نشانگر این بود که در فرهنگهای مختلف نقشهای منسوب به زن و مرد متفاوت است. از این رو، بر خلاف آنچه در آن زمان تصور می شد، تفاوت های زیست شناختی بین هر دو جنس، عملکرد اجتماعی را تعیین نمی کند که زنان و مردان باید داشته باشند اما این تربیت و انتقال فرهنگی است که وجود بیشتر تفاوت های اجتماعی را برمی انگیزد. به این ترتیب رفتار، نقش ها و ویژگی هایی که به هر جنس نسبت داده می شود، با خود جنسیت ارتباط ندارد، بلکه در بعضی جاها نقش یکی است اما در دو جنس متفاوت. می توان از این طریق دریافت که هر فرهنگ در آغاز کار خود، شخصیت یا الگویی از عملکرد پسندیده شده را برای اعضای جامعه خود ایجاد می کند. الگویی که در نهایت درونی شده و در طی نسل ها تکرار می شود.

از این رو، مارگارت مید دریافت که باید از سفت و سخت بودن نقشهای جنسیتی کاسته شود و آنها را دارای تفاوت هایی برشمرد، به طوری که هر دو جنس بتوانند به طور کامل رشد کنند.

نظریه جنسیت مید، که جنسیت را به عنوان یک ساختار اجتماعی نشان می دهد، از جهات مختلف بازتاب داشته است. جستجوی برابری جنسیتی و از میان بردن تدریجی نقش های جنسیتی و کلیشه ها توسط این تحقیقات تسهیل شده است.

انتقادات:
با وجود اینکه مید تاثیر زیادی در گسترش و عمومیت یافتن انسان شناسی داشت اما از سوی افرادی چون فریمن به شدت مورد انتقاد قرار گرفت.تعدادی از مهمترین انتقادات به مید عبارتند از:
• قالبی بودن کارها و عدم توجه به گوناگونی جوامع مورد بررسی
• تلاش برای اثبات ذهنیت خود مبنی بر تاثیر فرهنگ در شکل دادن به صفات جنسیتی ( فریمن Freeman)
• وجود تفاوت نقشهای جنسی در فرهنگهای مختلف قابل پذیرش است اما نمی توان تشابه نقشهای جنسی را در میان مردان و زنان پذیرفت ( کالیر Kallier ).

مارگارت مید، می‌گوید: جهان نیازمند مجموعه‌ای از نشانه‌ها و علایم بین‌المللی گویا و روشن است تا آنچا که این علایم از سوی مردم ساکن کشورهای گوناگون با زبان‌ها و فرهنگ های مختلف و حتی اعضای فرهنگ‌های بدوی به آسانی فهمیده شود.

اگر چنین شود انسان‌ها توانایی تحرک بیشتر در جهان را خواهند داشت و دیگر مسافران گرسنه و وحشت‌زده و سردرگمی را که به کندی سفر خود را ادامه می‌دهند، کمتر خواهیم دید.

کتاب درک فریمن، با عنوان مارگارت مید و ساموئا، در سال 1983 در ایالات متحده ی امریکا منتشر شد. این کتاب بلافاصله جنجال به پا کرد.
بلوغ در ساموئا پر فروش ترین کتاب انسان شناسی در همه ی دورانها بوده و هنوز هم هست. نسلهای متوالی دانشجویان- از جمله خود درک فریمن - آموخته اند که آن را سرمشقی برای پژوهش های انسان شناختی بدانند. اما به گفته ی فریمن، این کتاب ناقص و توخالی بود.
مارگارت بنا به گفته ی خودش، فقط ده هفته برای آموختن زبان ساموئایی وقت صرف کرده بود. درک فریمن می گفت که بر این اساس مارگارت در هنگام شروع به مصاحبه با نمونه هایی که از میان دختران ساموئا انتخاب کرده بود، فقط به صورتی بسیار ابتدایی می توانست با آنها ارتباط برقرار کند. او در خانه ی یکی از کارکنان نیروی دریایی ایالات متحده ی امریکا اقامت کرده بود. به گفته ی فریمن همین امر سبب شده بود که مردم او را وابسته به نیروی دریایی بدانند و بسیاری از اهالی ساموئا از این تشکیلات هم می ترسیدند و هم بیزار بودند. به جای مصاحبه با دختران ساموئایی در خانه ها و دهکده های خودشان، آنها را برای مصاحبه به خانه ی متعلق به نیروی دریایی که به سبک اروپایی ساخته شده بود ، دعوت می کرد.

فریمن به این دلایل و به دلایل دیگر، استدلال می کرد که مارگارت مید هرگز نتوانسته است تأثیرات فرهنگی و شیوه ی زندگی در ساموئا را درست بفهمد. این سرزمین با «بهشت زمینی» که مارگارت مید توصیف کرده بود، سرزمینی که در آن اثری از نفرت یا فشار عصبی نبود و بومیان خوشحال صرفاً برای مهر ورزیدن زندگی می کردند، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. بر پایه نظریه فریمن، ساموئا جامعه ای وحشی بود. در مورد «عشق آزاد» که مارگارت به آنها نسبت می داد، ماجرا از این قرار بود که آن ها از نوعی مقررات در رفتار جنسی پیروی می کردند- و در صورت لزوم وادار به پیروی می شدند - که همانند مقررات مشابه در اغلب جوامع امریکایی پیروی از آنها الزامی بود. اهالی ساموئا بیش از هر چیز از اینکه آنها را به صورت آدمهایی بی بند و بار از لحاظ جنیسی نشان داده بودند، احساس ناراحتی می کردند.
فریمن عقیده داشت که گویشورهای ساموئایی با نقل داستانهایی در مورد «عشق تصادفی زیر درختان نخل» مارگارت را دست انداخته بودند. او خاطرنشان کرد که مارگارت بیست و سه ساله، با جثه ای کوچک، از بسیاری از دخترانی که با آنها مصاحبه می کرد کوچکتر بود و به گفته ی خودش، آنها او را «یکی از خودشان» می دانستند. شاید آنها از این مصاحبه ها برای لاف زدن در مورد دوستانشان استفاده می کردند و شرح دقیقی از زندگی خود نمی دادند.
نتیجه گیری فریمن این بود که فرنتس بوئس و همکارانش تحقیق مارگارت در ساموئا را بی چون و چرا پذیرفته بودند، زیرا با نظریه های خود آنها تطبیق داشت.
وی گفت: « من هنوز حتی یک نفر ساموئایی را ملاقات نکرده ام که با اصرار مارگارت مید بر اینکه دوران نوجوانی در جامعه ی ساموئا آرام، بی دردسر و فارغ از فشارهای عصبی است موافق باشد... نوجوانان از بروز فشارهای عصبی بین خود و والدینشان، و از ناراحتیهای عاطفی در هنگام مشاجره با خانواده های خود یا هنگامی که زیر نفوذ شخصی مقتدر قرار دارند، داستانها خواهند گفت.»

مارگارت مید با تلفیق روش نظری و دیدگاه انسانی تری از تحقیق، تحولی پدید آورد. او جدولهای خویشاوندی بیشماری ترسیم کرد و روابط خویشاوندی روستانشینان مورد بررسی خود را نشان داد و جزئیات مهم زندگی آنها را به دقت ثبت کرد. اما او روستانشینان را به منزله ی افرادی که هر یک سرگذشت خاص خود را داشتند بررسی کرد. او به این مردم، به عنوان اعضای جامعه ی بشری علاقه نشان می داد و با آنها همدلی داشت و آنها را صرفاً موضوع تحقیق خود نمی شمرد. در نتیجه نوشته های او شور و نشاطی داشت که همه ی خوانندگان، به ویژه خوانندگان غیر دانشگاهی را شیفته خود کرد.

اصطلاحاتی مانند گروههای خویشاوندی، تابو و سایر اصطلاحات انسان شناختی که امروزه متداول اند، اختراع مارگارت مید نیستند. اما گسترش کاربرد و درک آنها عمدتاً مدیون نوشته های اوست. با خواندن گزارشهای او در مورد فرهنگهای بدوی، راههای رابطه ی مردم با یکدیگر روشنتر می شود.

مارگارت در نامه ای که در سال 1967 از میدان تحقیق نوشت، خاطر نشان کرد که : « تنها از طریق روابط مستقیم و رو در رو می توان زندگی و فرهنگ یک قوم را کاملاً دریافت. از طریق سوابق چنین زندگیهایی با پیوندهای تنگاتنگ است که می توان امیدوار به درک نیاز انسان به تداوم، تجربه ی پی در پی و صمیمیت بود. سرچشمه ی صمیمیت چیزی نیست جز موضوعات آشنایی مانند خندیدن به شوخیهای قدیمی، خشمگین شدن در هنگام یاد آوری دعواهای قدیمی، غذا خوردن دسته جمعی زیر نور مهتاب، درحالتی که کودکان به شرح ماجراهایی گوش می دهند که پیش از تولد پدر و مادر آنها اتفاق افتاده و بارها گفته و بازگو شده اند.»